نکته .....

 
درعصر يخبندان، بسياري از جانوران يخ زدند و مردند.
خارپشتها که سختي دوران را دريافته بودند، تصميم گرفتند تا با نزديکي به هم، خود را حفظ کنند.
وقتي به هم نزديک مي شدند، گرم مي شدند، ولي خارهايشان زخميشان مي کرد و عذابشان مي داد. و وقتي از هم دور مي شدند، از سرما يخ مي زدند و مي مردند.
بناچار مجبور بودند انتخاب کنند:
يا خارهاي دوستان را تحمل کنند
يا در تنهائي يخ بزنند و نسلشان نابود شود
بهتر دانستند که جمع شوند و گرد هم بيايند
آموختند با زخم هاي کوچک زندگي کنند
چون گرماي وجوديشان مهم تر بود
اينگونه بود که توانستند زنده بمانند
بهترين رابطه، آن نيست که اشخاص بي عيب و نقص گرد هم بيايند
بلکه آن است که هرکس بياموزد خوبي هاي ديگران را ببيند و با بدي هايش کنار بيايد...

بوسه ای بر گونه گل شمعدانی

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مدی که زنم همیشه می خرد نگاه         می کردم.

چه مانکن هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد.

از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ، از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...

زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم

ادامه نوشته

زنگ تفریح

مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»

صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»

مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

 

ادامه نوشته

كارمند تازه وارد

مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریاتماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی توبا كی داری حرف می ‌زنی؟»

كارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

مهندس و مدیر

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : ببخشید آقا؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید

کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی ۱٨’۲۴ درجه ۸۷ و عرض جغرافیایی ۴۱’۲۱درجه۳۷ هستید.

مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید…

مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟ مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمیدید؟

مرد روی زمین: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد…

غفلت ....

روزی سقراط ، حکيم معروف يونانی، مردی را ديد که خيلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم يکی از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنايی و خودخواهی گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلی رنجيدم."

سقراط گفت:"چرا رنجيدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسيد:"اگر در راه کسی را می ديدی که به زمين افتاده و از درد وبيماری به خود می پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بيمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسيد:"به جای دلخوری چه احساسی می يافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس

ادامه نوشته

خدا از روح خودش در بدن انسان دميد

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم
ادامه نوشته

بیل گیتس ...

 

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟پیشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد دردرحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :
او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام